گاها دلم ميخواد از همه چي فرار كنم و ديگه خاطره نسازم و يه كنج تنها فقط بگذرونم و صبر كنم تموم شه همه چي! حس ميكنم ادم هرچي بدبخت تر باشه خوشبخت تره انگار:) شايد ناشكرم. نه؟ چي ام؟ نميدونم. فقط نميكشم اين همه چيز از دست رفته و اين همه ترس از چيزايي كه ميدونم از دست ميرن:) گذشته ي خاك خورده م بيدار شده و داره هرروز يه مشت جديد بهم ميزنه. ادم چيزي كه تموم شده رو چجوري ميتونه ادامه بده؟ :) نميشه خب. ما مرده هاي قديمي چرا داريم دست و پا ميزنيم برا زنده موندن؟
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت