گاها دلم ميخواد از همه چي فرار كنم و ديگه خاطره نسازم و يه كنج تنها فقط بگذرونم و صبر كنم تموم شه همه چي! حس ميكنم ادم هرچي بدبخت تر باشه خوشبخت تره انگار:) شايد ناشكرم. نه؟ چي ام؟ نميدونم. فقط نميكشم اين همه چيز از دست رفته و اين همه ترس از چيزايي كه ميدونم از دست ميرن:) گذشته ي خاك خورده م بيدار شده و داره هرروز يه مشت جديد بهم ميزنه. ادم چيزي كه تموم شده رو چجوري ميتونه ادامه بده؟ :) نميشه خب. ما مرده هاي قديمي چرا داريم دست و پا ميزنيم برا زنده موندن؟
انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر شمشیرها جوشن شود ویرانهها گلشن شود چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر ای قهر بیدندان شده وی لطف صد چندان شده جان و جهان خندان شده چون داد جانها را ظفر هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر نگذاشت شیر بیشهای از هست ما یک ریشهای الا که نیم اندیشهای در روز و شب
درباره این سایت